کنارم ایستاده بودی با شیطنت گفتی:باز پنجره را کثیف کردی،هنوز هم اینعادتِ روی شیشه لبخندکشیدن را ترک نکردهای؟
خندیدم و زیرلب برای خودم زمزمه کردم"من سالهاست با لبخندهایی کهبه لبهایم میکشم لبهایم راهم کثیف میکنم"
از سکوتام تعجب کردی با شگفتی پرسیدی:ساکتی؟نمیخواهی به سوالام یکجوابِ فلسفی بدهی؟
خندیدم و همانطورکه از پشت لبخند کشیده شده بر روی شیشه به بیرونخیره شده بودم گفتم:چه فایده دارد به سوالات چه جوابی بدهم تو حرفهایِ سادهی منرا فلسفی تعبیر میکنی
شانه بالا انداختی و گفتی:برای اینکه همیشه همه چیز برای تو پیچیدهست
با تبسمی گفتم:برای من هیچ چیز پیچیده نیست،من تنها شبیه ماهیگیریهستم که قبل از آنکه بداند ماهی چیست و قلاب به چه دردی میخورد شروع به ماهیگیریکردم
با سادگی جواب دادی:ماهیها که زود طعمهی ماهیگیر میشوند باید فقطقلاب را بندازی در آب و منتظر بمانی تا ماهی در قلابات گیرکند
سرم را به زیر انداختم و آه سنگینی که سینهام را میسوزاند را قورتدادم و گفتم:من از اینکه ماهیها طعمهی من بشوند دلگیرم
میدانی سخت هست ماهیگیر باشی و عاشق ماهیها
اگه آنهارا داشته باشی صدمه خواهند دید و اگر بگذاری در دریا رهاباشند تو دلات از دوری و ندیدنشان فشرده میشود
دستی لایِ موهایم کشیدی و گفتی:بالاخره یاد میگیری چطور هم ماهی داشتهباشی و هم به آنها صدمه نزنی
نیشخند زدم وگفتم:برای یادگرفتن دیگر دیر شده قلاب ماهیگیری هم در دستهایم سنگینی میکند راستش میخواهم بیخیالِ ماهیگیری شوم
تا ماهیها صدمه نبینند بعد بروم یکجا وسط آن جنگل و در کلبهی تنهاییهایمبا عکسهای ماهیها زندگی کنم
نگاهات رنگ غم گرفت رو به من گفتی:همه چیز را برای خودت سختاشنکن،راه حل سادهتری هم هست
فرار کردم از تو و نگاهات وگفتم:همیشه راه سخت برایم جذابتر بوده
بهترهست وجود یک ماهیگیر ناشی محو بشود تا ماهیها همه را با دید آنماهیگیر ناشی نبینند
سکوت کردی،سکوت کردم
پشتِ لبخندکشیده شده روی شیشه خیره شدهام به زمستانِ سردی که برایم تمامنمیشود
راستی تو درآن لحظه به چه فکر میکردی مسافرقصههایم؟
وقتی که من غرق شده بودم در افکارم از ترس اینکه لبخندِ روی شیشه آبشود
نیستی تا ببینی ترسها کوچ کردهاند به آیندهام
که این روزها سخت لبخندهای نخکش را بخیه میزنم بر لبهایم
که مبادا انحنای رو به پایینشان،این دلِ سخت تنگ شده برایت را لوبدهند
کاش بیشتر باشی
درکمات،کم میآورم
وقتیاز بهشتِ "بودنها" رانده شد
تنهاییاش را شیر داد و بزرگ شدناش راشاهد بود
وقتی "درد" بختکِ جاناش شد
دردی که هرروز با آن میزیست اماهرلحظهاش را میمرد
و در این مردنها جز زندگی کردن برایشراهی نبود
درمانده.
از هرکجا مانده
پریشان با خودِ فروریختهاش،زیر سقفِآسمان آنجایی که هیچ نبود جزء او،به دیدارش رفته بود
سخن زیاد داشت اما سالها در قحطی حرفهابود
تشنه لبی برای یک صحبت طولانی بود
از زخمِ گلایههایی که چرک کرده بود
از دلگیر بودناش که دلگیر بود
مگرجزء او شنوایی بود؟
مگر جزء او پناهی داشت؟
مگر جزء او برای "درد"درمانگری داشت؟
مقابلِ نگاهِ مهربان او،خودش را پایِقتلگاه کشانده بود
خط میکشید بر هزاران خط دیگر روی دیوارتا یادش نرود
این چندمین اسماعیلیست که قربانیمیکند
با نیشخندی بغضاش را قورت میدهد
و فریادش را بیشتر فریاد میکشد
جلاد خودش بود
سالهاست خودش را هی از منها تفریقمیکند
چشمهایش آتشفشانی گداخته بود
و جایی میانِ سینهاش میسوخت ومیسوزاند
این تصویرِ قتلِ خود برایش عادی نمیشد
چاقو را بر شاهرگاش میگذارد
امشب باز قاتلِ خودمی شده بود
که قرار نبود از دوستداشتنِ"تو" دست بردارد
شاهرگاش را میزند
خون مردگیهای احساساش را بالا میآورد
و دوزخ همین حوالیست،که دوستداشتناشرا عق میزند
اما تمام نمیشود.
نداشتناش آتشِ نمرودیست که قرار نیستبرایش گلستان شود
اما او مهربانانه نگاهاش میکند
پراز گلایه فریاد میکشد
خلقکردهای که هی بسوزاندم؟
خلق شدهام که نداشتناش را داغ گذارمبر دلام؟
خلقکردهای نبودناش بر من آوار شود؟
که دراندوه رفتناش بمانام و در آغوشدیگری باشد؟
نفساش میرود و برنمیگردد
فریادش خاموش و به هق هق میافتد
دیدناش با دیگری جهنم به پا میکند
و حقیقت،تلخ بر سرش آوار میشود
برای ویرانیاش نیازی به باروت نبود
با یک فوت فروریخته بود
دربرهوتِ رفتنهایت،واژههایم را تَر میکنم
تا حرف تازهتری شوند
قصهی رفتنهایت را ازبرم
این بغضِ گلوگیر را همیشه همراه دارم
اما باید دوباره قصه بگوییم برای دلِبیقرارم
قصههای من را با یکی ماند و یکی برایهمیشه رفت باید شروع کرد
مسافرجان سفرت به سلامت
میدانم این رفتنات دِگر بازگشتی ندارد
من نیز باید از این کودکانههایم دستبردارم
برای داشتنات نباید میجنگیدم
دیر دانستم همیشه جنگیدن خوب نیست
برای ذرهای بودنات به دنبالات هی میدویدم
زمین میخوردم و دلام میشکست
اما هیچوقت دستی از سمت تو برای سرپاشدنامدراز نشد
دیر دانستم من سهمی از تو ندارد
که تو برای من سیبِ ممنوعهای هستی
دلبسته بودم به چندخط پیامهایِغیرعاشقانهات
به امیدهای واهی که به دلام میدادم
سالهاست محکم و مغرور ماندهام
پای این احساسی که تیشه به ریشهام زد
شجاعت میخواهد عاشقانههایش را با دیگریببینی
و پایِ دوستداشتنات باز محکم بمانی
اما از تو جز بیتفاوتی هیچ ندیدم
کاش از من متنفر بودی
باورکن بیتفاوت بودنات هرلحظه مرامیکشد
اینکه احساسام را میدانی
و ساده از کنارم میگذری مرا میسوزاند
مقصر منام
همیشه یک من مقصر هست
نباید از یک دوستداشتنِ دروغین برایدلام فانتزی میساختام
که نباید یادم میرفت دویدن به معنیرسیدن نیست
که تو همیشه دور بودی
که فاصلهی میانِ تو و من کشندهترینمخدر بوده و هست
این حقیقتهای تلخِ نفسگیر را بایدبپذیرم
که باید دیگر هر چیز کوچک را برای حرفزدن با تو بهانه نکنم
باید دلام را از "تو" خالیکنم
خالی از هرآنچه که یادش دلام را بهدرد میآورد
از خاطرههایی که گریههایش از خندههایشبیشتر بود
باید این منِ نخکش شده را از گذشتهبیرون بکشم
سخت اما باید پنهان شوم پشت لبخندهایم
سخت اما باید به همین دردهایم با دردبخندم
سخت اما یادت که سراغام بیاید و بغضنفسهایم را ببرد باید بخندم
بخندم و دیگر نگذارم خاطرههایت اشک رامهمانِ چشمهایم کند
سخت اما میخندم و از تو میگذرم
تمامِ عمری که پای یک تو گذاشتم را پشتسر میگذارم و ساده میروم
سخت اما احساسی را که ذره ذره در تاروپودِ قلبام رخنه کرده بود را رها میکنم
آرامِجان سخت است با دیگری ببینمات ودیگر دم نزنم
سخت اما من سخت میروم
با کوله باری خالی از تو برای همیشهمیروم
در بالاترین نقطهی شهر ایستاده و خیرهبودم به خیابانِ شلوغی که آدمها انگار کسی یا چیزی را گم کردهاند
سریع در رفت و آمد بودند
عطرخوبِ قهوهای که در دستات بود
بیاختیار باعث شد سرم را سمتاتبرگردانم
با یک لبخندی که دلام را ویران میکرد
فنجان قهوه را به دستام دادی وگفتی:تا از تو غافل میشوم بالای پشتبام میایی و به خیابان خیره میشوی
لبخندی زدم و گفتم:اشتباهاتهمینجاست،من به خیابان خیره نبودم،آدمهارا نگاه میکردم
متعجب پرسیدی:چرا برای دیدن آدمها اینهمه به خودت زحمت میدهی،خب پایین برو و نگاهشان کن
قهقه زدم و جواب دادم:دلم میخواهد آدمهارا بدون آنکه خودشان بدانند نگاهشان کنم
من از این بالا آنها را میبینم اما آنهاهیچوقت سرشان را بالا نمیگیرند تا مرا ببینند
البته حتی اگر سرشان را سمت بالابگیرند باز هم من را نمیبینند
آخر من خیلی به آنها نزدیک ولی دورم
چشمهایت را ریز کردی بیآنکه بدانی آنچشمها پدرم را درمیآورند
از من پرسیدی:چرا آدمها؟وقتی دربالاترین نقطهای چرا خیره نمیشوی به ستارههای زیبا؟
غرقِ در سیاهی چشمهایت به توگفتم:میدانی آدمها با خودشان فکرمیکنند وقتی کسی در اوج و بالا بالاهاست
بیشک فقط به ستاره و کسانی کهمیدرخشند خیره میشود بخاطر همین هیچوقت نمیتوانند نگاه کسی را که این بالاستببینند
میدانی چرا؟ نه که چون ما بالاترهستیم،چون آنها خیره میشوند به ستارهها و فکرمیکنند آن بالایی هم خیره هست بهآن ستارهها،من آدمهایی را که بیخیال از نگاههای من راه خودشان را میروند را به ستارههای چشمک زنی که سعی در فریبامدارند ترجیح میدهم
به عادت همیشگی پاهایت را کوبیدی بهدیوارهی کوتاهِ پشتِبام وگفتی:چرا اینقدر با دقت به آدمها خیره میشوی ولینزدیکشان نمیشوی؟
چشم دوختم به قهوهای که سرد شده بود وگفتم:شایدبخاطر آنکه عجیبتر از آدمها هیچ ندیدم
و شاید خطرناکتر از آنها بازهم چیزیندیدم
این آدمهای عجیب و خطرناک برایم جذاباندو مضر بین این دو حس که باشی تنها میتوانی فقط نگاهشان کنی
خیره بودی به چشمهایم و من یخزدگی رادر عمقِ سیاهیهایت دیدم آرام پرسیدی:اگر یک روز وسط جمعیت گم شوم از این بالاخیره نگاهام میکنی؟
آن روز به حرفات خندیدم
اما امروز که برف سرتا سر پشت بام راپوشانده
رو به تویی که میانِ آدمها گماتکردهام
فریاد میزنم:سالها کنارم بودی و ندیدمات
تویی را که همیشه کنارم ایستاده بود
و نگاهام میکرد
حال از بالاترین نقطهی شهر رو به توییکه دیگر نیستی فریاد میزنم"برگرد قول میدهم چشمهایم هیچ نبیند جزء تو"
دوست داشتنات آرام آرام سراغم آمد
تا به خود آمدم فهمیدم تویی در من هست
که صدایِ بودنات آرامِجانم شده است
اما رفتنات ناقوس مرگ را برایم به صدادرآورد
کاش آن روزهایی که خیالِ سفر در سرتبود
از خاطرههایمان برایت قصه میگفتم
تا شاید موقع رفتنات کمی این پا و آنپا میشدی
حال روبه روی خیالات ایستادهام
و قصه میگویم برای دلام
یادت هست یک روز دو گربهی کوچک برایمآوردی
و گفتی مواظبشان باشم
گفتی آنها نیز مثل من بی پناه بودند وتو با دیدنشان یادِ بیپناهیهای من افتادی
یادت هست کمی که گذشت به تو گفتم:گربهیسفید هرجا میرود گربهی مشکی هم دنبالاش هست
یادت میاید چه گفتی؟
گفتی:طبیعیات این است،دلشان به بودنِ همدیگر
گفتم:مگر در این مدت کم میشود وابستهشد؟
گفتی:وابستگی به زمان نیست
کسی که دلبسته باشد زمان برایش اهمیتیندارد چه یک روز چه یک ماه و چه چند سال
حرفهایت یادت هست؟من نگفته بودم خودتگفتی یادت هست؟
یک ساعت که هیچ سالهاست بیآنکه باشیدر من حضور داری
مو به مو به درونام خزیدهای
دلام که هیچ،جزء به جزء من گرم میشدبا بودنات
اما من ترسیده بودم
از تو و حرفهایت،از تو و رفتنهایت.
ترس هایم لانه کرده بود در بلندای دلام
تا احساسام خودی میخواست نشان دهد
ترسهایم همانند سگهای وحشی که واقواق ترسناکشان فراریات میدهد
ترسهایم احساسام را برای نشان دادناشفراری داد
پشتِ شیشهی یخ زده
خیرهام به گربهی مشکی که بین برفهایحیاط خودش را سفت در آغوش کشیده
با خود میاندیشم اگر گربهی سفیدمعنای وابسته شدن را میدانست هیچوقت رفیقاش را تنها نمیگذاشت
یااگر تو حرفهایت را یادت بود
تمامِ سال برایم زمستان نمیشد
که سوزِ رفتنات هی سیلی نمیزد برگوشِ دلام
جایی میانِ خاطرهها هنوز هم باعثِ سوزش قلبام میشود
من امید داشتم این احساس سربلندم خواهد کرد
اما بالاخره آن رویِ کریحاش را نشانام داد
این روزها توسطِ مغز بیمارم به سختترین حالت ممکن درمحاکمهام
که برایم حکمِ اعدام صدور کرده
و دوستداشتنات آلت قتالهای شده
که مرا به قتلگاه کشانده
هرشب مرگی در من رخ میدهد
به تماشای اعدامِ تک به تکِ احساسم نشستهام
مرگِ دلتنگیهایم
دلگیر بودنهایم
و حتی مرگِ روحِ رنجورم
تمامِ احساسام را به دارمیکشم
هیسسسسسس.
تو دیگر با واژهگانِ مسمومات تازیانه نزن بر روحام
دلتنگیهایم را شبانه خفه میکنم
تا آرامش تو و معشوقهات را برهم نزنام
چه گرم مشغولِ عشقبازی با اویی
لعنتی روزی هم مرا این چنین عاشقانه میخواستی
یادت هست؟
دیر فهمیدم عاشقانههایت
مثل آواز دهل از دور خوش بود
که دلخوش کرده بودم به یک مشت حرفهای پوچ و توخالیات
دیر فهمیدم تِ سیاهی چشمهایت چیزی جز فریب من نبود
میدانی این منِ فریب خورده را آخر این دوستداشتنات میکشد
پای دار میروم تا حکم صادر شده توسط مغزِ بیمارم را به پایان برسانم
چهارپایه برای ثانیهای زیر پاهایم میلرزد
حقیقتاش مرا ترسی از مرگ نیست
آخر این من خیلی وقت پیش مرده است
درست از بعدِ همان روزِ گرم مردادی که با تو قدم زد
و کفشهایش بعد از آن روز بجای هم قدم بودنات
خیابانِ فراموش کردنات را قدم به قدم متر کرد
اما میدانی آرامِجان فراموشکردنات
برای منی که بودنهایت را به تمامِ ضربانِ قلبام دوختهام کارِ آسانینیست
طناب به گردن به آسمان چشم میدوزم
طرحی از چشمهای سیاهات را میان ابرها میکشم
به خود باز دروغ میگوییم
تو میآیی با چمدانی پر از دلتنگی
و مرا مهمانِ آغوشات میکنی
میانِ این رویایِ خاکستریام
و وهمِ هنوز دوستام داریات
زیرپایام خالی میشود
از میانِ خس خس نفسمهایم
زمزمهی کفشهایم را میشنوم
آنها هنوز هم آخرین ردِ هم قدمات بودن را از یاد نبردهاند
.
ن.پ:این نوشته تقدیم به بینام ونشانی که گاهگاهی برایم مینویسد
شاید خودش نداند اما حضورش دلگرمم میکند
حتی اگر ندانم کیست
اینکه در این سرزمینِ واژگانم میدانم تنها نیستم کافیست برایم
اینروزها در باتلاقی از کلمههایِ مردهام دستوپا میزنم
و هرروز بیشتر فرومیروم
با خود میاندیشم دیگر ننویسم
روزگاری که قلم به دست گرفتم را خوبیادم هست
مینوشتم برای اعتراض و بعد معتادِ کلمههایمشدم
و حال این روزها دانستهام صدای زبانیکه شنیده نمیشود
صدای قلم هم هرگز شنیده نخواهد شد
هزاران بار کلمههایم را بالا و پایینمیکنم
خطخطی میکنم کاغذهایم را و بعد همگیمهمانِ سطلِ زباله میشوند
دیوانهام کرده این کلمههایِ بیماریکه جمله نمیشوند
نه که اشتیاق نوشتن در من مرده باشد
نه که نخواهم بنویسم
نه
فقط به قولِ رفیقجانمان این روزهانوشتههایت سروته ندارند
گیج میزنند
راستی این را شنیدهایمیگویند"هرچه بگندد نمکاش میزنند وای به روزی که نمک بگندد"
حالِ دلِ بیمارم با واژههایم خوبمیشود
وای به روزی که این کلمهها بیمارشوند
این کلمههایی که بادلام عجیب اُنسگرفته اند
با دلی که نمیداند دلگیر است یا دلاشگیر یا که دلتنگ
میانِ حسهای گم شدهام سرمیزنم به اینسرزمینِ رنگی شده با کلمههایم
نگاه میکنم به دستنوشتههای قبلترهایم
به فریادهای دلام
و با خود میگوییم این دلنوشتهها را منمگر نوشتهام؟
راستی چهشد که از تو نوشتن اینگونهعادتام شد
چه شد که ترجیح دادم در سکوتِ مطلقِزبانام
اینگونه فریادات کنم در نوشتههای پربغضام
چقدرِ دیگر باید داستانِ همیشگی،رفتنهایت را بنویسم
از دوست داشتنات که استخوان میشکند
کفشهای آهنیای برای رسیدن به تو پاکرده بودم
حال میخواهم از پا دربیاورم
و پا برگردم به خودم
تو اما بیا و برای یکبار هم که شدهبنویس
از منِ اسیر شده در سیاهی چشمهایت
قصه بگو از کسی که بلدِ رفتن نبود
که هرسال رفوزه میشد در کلاسِ فراموشکردنات
که سرش نمیرفت دوست نداشتنات
بیا بنویس بگذار من هم بخوانم از خودم
فراموش کردهام این من قبل تو که بود
و نمیدانم بعد تو چه شد
روزی شاید منی بود
اما اینجا اکنون هرچه مانده و هست تویی
در میان نیست دیگر منی
کاش این فاصله دلاش رحمی بیایید
کمی کوتاه میآمد
.
زمان برای من متوقف ماند
درست زمانی که این من در سیاهیِ چشمهایت غرق شد
.
من نه عاشقام
نه رسم عاشقی کردن را بلدم
من تنها تو را ثانیه به ثانیه نفسمیکشم
.
و قصهی من همین هست
رفتنِ یک راه دشوار
برای هرگز نرسیدن.
.
بعد از رفتنات
سالهاست در جمعها سکوت میکنم
و آرام نگاه میکنم
راستش میترسم از تو حرفی بزنم
و بعد آدمها به من بخندند
.
ومن بهجای دیاکسیدکربن ذرات دلتنگی را نفس میکشم
این دم و بازدم همگی بوی دلتنگی میدهند
و نبودنات آلودگیست که نفسهای اینمنِ دلتنگ را میبرد
.
_چرا سرت رو از پنجرهبردی بیرون؟
+میخوام باد بخورهبهش،مغزم داره میسوزه
_بیار تو الان سرت رو بهباد میدی
+اگه سرم رو به باد بدمبه نظرت خاطرهها از توش میپرن؟
_دیونه شدی چی میگی؟
+این خاطرهها دارن دیونهاممیکنن
.
من تو را رنجاندم
خودم از تو رنجیدم
تو از من دور شدی
من از تو دور ماندم
تو مرا رها کردی
من در این جاده ها جا ماندم
و اینگونه شد
تو برای همیشه رفتی
و من برای یک عمر حسرتخوردم
.
من باختم
وقتی که خیال کردم
اگر شهر به شهر سفر کرد
اگر خیابانها عوض شوند
حالِ منها بهتر میشود
چه این شهر و چه آن شهر بیتو گورستاناند
چه این خیابانها و چه آن خیابانهاهمه از اندوه رفتنات فریادها میکشند
چه اینجا و چه هرجا نبودنات حلقهیداریست بر بیخ گلویم
وقتی ندارمات مهم نیست کجای این نقشهباشم
همهجا زندان است و من همان محکومِ بهدلتنگی در پای چوبهی دارم
.
و من دیوانهات ماندم
آنگاه که تنها شدم اما در تنهایی باخیالات ماندم
دیوانگی برای تو شاخ و دم ندارد
همین که در خوابهایم به دیدارت میآیم
و بعد از این خوابهای خوش میپرم
و نامات را بر زبانم جاری میکنم
اما جایخالیات و نبودنات آتش به قلباممیزند
دیوانهتر هم میشوم
وقتی تنها عکسِ یادگاریمان را نگاهمیکنم
و چشمهایت برایم قصهی دوستنداشتناترا میخوانند
و اینگونه میشود که خورشید بر تاریکیشبهایم دیگر طلوع نمیکند
پاهایم را تاب میدادم
و گاهی از شوق لبخندی روی لب مینشاندم
چشم از جاده برنمیداشتم که مبادا یک ثانیه آمدنات را از دست دهم
همانند کودکی که قول بستنی شکلاتی از مادرش گرفته باشد
تو را چشم به راه بودم
و در انتظار،روزهای سردم را به امید گرمای دستهایت سپری میکردم
تقویم که ورق میخورد و از رفتنهای طولانیات خبر میداد
گلبرگی از گلِ امیدم پژمرده میشد
من و چشمهایم در سوزِ رد و پای نبودنات میسوختیم
و هنوز امید به بازگشتات داشتیم
هر شب آهنگِ دیدارت را در گوش دل زمزمه میکردم
اما تا صبح کسی در من بیصدا میگریست
میدانی دلام ترسیده بود زمانی برگردی که احساسام دست به خودکشی زدهباشد
آنقدر دیر بیایی که دیگر شوقی نمانده باشد
برای پرواز در آغوشی که جان از تنام میگرفت
و بعد به بند بند وجودم جانی دوباره میداد
ترس داشتم وقتی بیایی که دیگر برای دیدنِ خندههایت زمین و زمان راویران نکنم
که به نیامدنهایت آنقدر ادامه بدهی که وقت دیدار یادم برود روزگاریغرقِ سیاهی چشمهایت بودم
حال اما بازنگشتنات مرا نمیترساند
دانستهام داغِ از دست دادنات تا ابد برایم تازه میماند
که حالِ خوب برای دلام حسرت میشود
مرگ احساسام
انتظاری که کور کند چشمهایم
از یک "تو" که در من جاماندهای
وقت و بیوقت با حس دلتنگی گلویم را میفشاری
و نفسام بند میآید در هوایی که نیستی
و این دیگر مرا نمیترساند.
بالبخندِ همیشگیات به سمتام آمدی و وقتی قدمهایت هم قدمِ قدمهایم شد،پرسیدی:این نگاهعاشقانه و پر از حسرتات به جدولِ کنار خیابان از کجا نشات گرفته؟
لبخند روی لبهایم آمد و در جوابگفتم:ازهمان جایی که حسودی تو نشات میگیرد
حرصی که شدی
راهام را کج کردم به سمتِ جدولهایحلالی شکلِ کنارِ خیابان
با صدایی که از هیجان میلرزیدگفتم:کمکام میکنی؟میخواهم بروم بالای جدول.
با چهرهای پر از تعجب پرسیدی:از نگاهو حرفهای آدمها نمیترسی؟
خندیدم و جواب دادم:نگاههای این آدمهاچه من بالا باشم چه پایین همیشه وحشتناک بوده و هست
حرفهایشان هم همینطور
بالاخره این آدمها وحشتناک ترسناکهستند
پس حرفهایشان چه فرقی به حالام دارد
سری تکان دادی و به سمتام آمدی
دستهایم را محکم گرفته بودی تا بالایجدول بروم
و بعد قدم به قدم هم قدمِ همدیگر شدیم
رو به تو گفتم:چه آرامشی دارد راه رفتنروی جدولها
با دقت قدم برمیداشتی و اخمِ ریزی کهجذابترت کرده بود مهمانِ ابروهایت شده بود که گفتی:آرامشاش برایِ توست دست کندهشدهاش برای من
خندیدم و گفتم:هیچ میدانستی سختی آنآدمی که از بالا دستات را گرفته بیشتر هست؟
نگاهِ چپی به من انداختی که به قولخودت حساب کار دستم بیاید اما من ادامه دادم:اویی که بالاست باید هم مواظب راه جلویخودش باشد هم مواظب راهِ کسی که از پایین دستاش را گرفته است
میدانی میخواهم چی بگوییم؟
میخواهم بگوییم آن بالایی گاهی لازممیداند بخاطر آن پایینی خودش را در سرازیری جدول قرار بدهد
تا پایینی اوج بگیرد و برعکس گاهی بایداوج بگیرد و دستاش را بیشتر به طرف پایینی خم کند تا او بتواند سرازیریها رابالا برود
ساکت شدی و هیچ نگفتی تا اینکه دستامرا رها کردی و گفتی:نمیخواهم سختیاش فقط برای تو باشد
قبل از اینکه بتوانم به تو بگوییم منظورمبه خودمان نیست
تو با جدیات به بالای جدول آمدی پشتسر من ایستادی و در گوشام آرام نجوا کردی:باهم دوتایی این بالا راه را طی میکنیممن همیشه پشتات هستم
دوست داشتم با این حرف دلام گرم شود
اما نشد و جایش ترس در آن لانه کرد
بارها دلام خواست فریاد زنم"نمیخواهم،اگرپشت سرم باشی
اگر وسط راه در سرازیریها گم شوی
من دیگر پیدایت نمیکنم"
کاش به تو گفته بودم
دستهایم اگر در دستهایت باشد
دیگر برایم هیچ سختی معنا ندارد
که میخواستم کنارم باشی نه پشتِ سری که نمیشد چشمهایت را دید
اما حرفهایِ من در گلویم خشک شد
درست همانند یک بیابانِ برهوت
و تو که سالهاست نمیدانم در کدام پیجو سرازیری جدولهای زندگیام گمات کردم
مسافرقصههایم امروز برای بینهایتمینبار از کنار جدولهای خیابان گذشتم
کجای این جادهها غریبانه از منها جداشدهای
که پیدایت نمیکنم
"پارت دوم"
بیست و نه روز میگذشت از روزی که یک شبِ پیرشده بود
از روزی که در اتاق حبس و قدمی به بیروننگذاشته بود تیک تاک ساعت روی دیوار یادآوری میکرد که چه ثانیههایی را در جوانیاز دست داده بود
جوانی که تا دیروزهایش حقیقتی قابل لمس بود
چه میدانست روزی این چنین گرفتار این کابوسمیشود
که بیدار میشود و خودش را در بستر پیری مییابد
چشم میبندد و گوشهایش را سفت میگیرید تاشاید از زجر این ثانیهها رها شود
حضور دیگری را در اتاق که حس میکند چشم بازمیکند و دوباره سایهی آدمک را میبیند
به خودش قول داده بود آن رویاها هرچقدر واقعیدیگر غرقشان نشود
اخم میکند و از سایه رو برمیگرداند نمیخواستدوباره همسفر سایه توهم بودنهای کسی را بزند که این روزها استخوان میشکاند تا فراموششکند
سایه نزدیکتر میآید نوازشهایش را حس میکنداما با خودش میجنگد تا بیتوجه باشد
درجدال خود با سایه برنده میشود و سایه آرامدرکنارش مینشیند
با صدای لرزان به سایه میگویید: اگه اینرویاها ادامه پیداکنه ممکنه دیونه بشم برام سخته رویاهاش رو ببینم ولی توی واقعیتنتونم لمسش کنم متوجه که هستی؟
سایه با دلخوری سرتکان میدهد و سپس محو میشود
بعد از آن شبی که با سایه جنگیده بود انگاربه باور حقیقتِ تلخِ زندگیاش رسیده بود
دیگر در اتاق خودش را حبس نمیکرد در جمعِکوچکشان حضور داشت برای تنها خانوادهاش غذا درست میکرد
لبخند میزد و گویی پذیرفته بود با پیری یکشبِاش کنار بیایید
هرچقدر او گرم لبخند میزد پیرمرد و زن جواننگاهایشان نگرانتر میشد
گویی به آرامشِ قبل از طوفان نگاه میکردند
دیس برنج را روی میز میگذارد و با لبخندمیگویید: بابا این اولین بار هستش خورشت قیمه درست میکنم امتحانش کن ببین خوشمزهاس
دو کفگیر برنج برای پیرمرد میکشد و روی برنجاشخورشت میریزد و منتظر نگاهاش میکند
با اشتیاق منتظر نظر هردونفرشان میماند وقتیهردو از مزهی خوب غذا تعریف میکنند لبخندی میزند و میگویید: پیر شدن فایده همداشته دست پختم بهتره شده تا دیروز که جوان بودم بلد نبودم این غذاها رو بپزم
پیرمرد آشفته نگاهاش میکند و زن جوان سعیمیکند جو را عوض کند
روی مبل تکی نشسته به پیرزن خیره شده بوداین روزها دیگر نمیدانست باید چیکار کند
گاه منطقاش را از دست میداد و گاه احساساتاشبه اسارتاش میکشیدند
با حضور زن جوان افکارش را پس میزند به رویشلبخند میزند به اندازهی کافی در مدت کوتاه هر دونفرشان گیج و سرگردان شده بودند
دست برشانههای پیرمرد میگذارد و میگویید:رفت بخوابه بهتره شما هم یکم استراحت کنین
سری تکان میدهد و از جا بلند میشود که صدایزن جوان متوقفاش میکند: به نظرم فعلا بیخیال بردنش از اینجا بشیم باشه؟
پیرمرد باز سرش را به نشانهی جواب مثبت تکانمیدهد و راهی اتاقی میشود که چندوقتی بود هوای همنفسهایش در آن دیگر جریان نداشت
نزدیک میز کنار تخت میرود و قابِ عکس خوشبختیاشرا به دست میگیرد چه کسی خوشبختی کوچکاش را چشم زد که این چنین گرفتار کابوس شدهبودند
قاب عکس را به آغوش میکشد و بیصدا به چشمهایشاجازهی باریدن میدهد
پشتِ دربِ بستهی اتاق نمیتوانست دیگر لبخندبزند و نقش بازی کند پا در اتاق که میگذاشت فرومیریخت
این خودش بدون او برای فروریختن نیازی بهباروت نداشت با یک فوت فرومیریخت
چقدر سخت بود نقش بازی کردن اینکه فراموشاشکرده بود
دوست نداشتناش کارِ این آدم پیر و فرتوت نبود
به خودش اعتراف کرده بود دلش سخت تنگ شده بودبرای اینکه یکبار دیگر هم رویایِ بودناش را ببیند
کاش یکبار دیگر او را میدید و به خواب ابدیفرو میرفت
کنج دیوار کز میکند به کجا باید میرفت
از چه کسی سراغاش را باید میگرفت
یعنی امیدی بود سایهی آدمک دوباره بازگردداگر دلخور باشد و هیچگاه دیگر نیایید چه کند؟
اگر این دوست داشتن از سرش هرگز نپرد چه کند؟
در این سرمای زمستانِ نبودنهای مسافرقصهها
در این ویرانهی سرد و خاموشی که در آن حبسشده بود
تنها جایِ گرمی که برایش مانده شانهی گرمِ خاطرههابود
قطره اشکی لجوجانه برگونههایش جاری میشود
بارها سایهی آدمک را صدا میکند
جای خالیِ سایهی آدمک دلاش را به دردمیاورد
اگر از خودش او را نرانده بود حالا این چنیندرخود و دلتنگیهایش گرفتار نشده بود
ماهها گذشته بود اما پیرزن در سکوتی تلخفرورفته بود
پیرشدنهای یک شبِاش برایش قابل هضم بود امااینکه دیگر قرار نبود غرق شود در چشمهایی که اسیر آنها بود را نمیتوانست بپذیرد
نمیتوانست بپذیرد آن چنان فراموشاش کرده کهاین چنین بیرحمانه سراغاش را نمیگیرد
مگر از این بیشتر هم میشود که انتظار کشید ونکشیده باشد؟
مدتهاست آتش به جاناش انداخته بود
مگر از این بیشتر هم میشود که در فراقاشسوخت و نسوخته باشد؟
روزهای تاریکاش را در اتاق میگذراند
و توسطِ مغزِ بیمارش به سختترین حالت ممکندر محاکمه بود
و حکماش قصاصِ دلی بود که احساساش شری شدهبود برای خانوادهی کوچکاش و نبودهای آرامِجاناش هم شری برای خودش شده بود
چند شبانهروز بود که در تب میسوخت مگر میشوداسیرِ سیاهی چشمهای عاشقاش بود و تب نکرد
مگر میشود شاهرگِ احساسی را زد که قرارنبوداز دوست داشتنِ یک "تو"ی زندگیاش دست بردارد
کاش زباناش توانی داشت تا به دکترهایی کهاین روزها قرصهای رنگارنگ را برایش تجویز میکردند میگفت که تناش بیمارِ آغوشیستکه دیگر برایش نیست
که طپشهای نامنظمِ قلباش بخاطرِ نبودنهایِکسیست که بودنهایش را به ضربانِ قلباش دوخته بود
اما حرفهایش در گلویش خشک شده بود و توانیبرای گفتنها دیگر نبود
تا آنکه آن شبِ کذایی وقتی که زیرآوارههایدلتنگیاش دفن شده بود
از صندوقچهی قفسهی کتاب دستنوشتههایی کهجای جای آن پر از ردِ اشک که و پر بود از دردِعمیقهای یک دل را پیدا کرد
خط به خطاش را که میخواند کسی انگار پنجههایشرا بر دلاش میکشید
و کسی در دلاش آرام خون گریه میکرد
حقیقتِ تلخ زندگیاش به غمانگیزترین حالتممکن به روحاش تاخته بود
از لابه لای ورقها چند عکس بر روی پاهایش میافتد
اشک در چشمهایش بود و تصویر داخل عکس هیمیلرزید
جان از تناش در میرود وقتی چشماش قفلمیشود در خندههای آرامِجانش
و با فریادی که سالها در گلویش لانه کرده بود
زجههای چندین سالهاش را های های میبارد
خاطرههایش همچون آیینهی شفاف از برابردیدگانِ بارانیاش یکی پس از دیگری میگذرد
به یاد میآورد روزگاری را که زیر همین سقفبا آرامِ جانش عاشقانه زیسته بودند
که صدای کودکی در این خانه پیوندِ احساسشانرا محکمتر کرده بود
اما این هیولایی که دارد برسر آرامجانشفریاد میکشد خودش بود؟
زجه میزند بر سر تصویر خودش که مشتهایش رابر تنِ جانِ دلاش نکوبد
فریاد میکشد تا رهایش کند و حرفها را خنجرنکند بر روحِ یارش اما تصویر کر شده بود
با خشم مرد را از خانه بیرون میکند
پیرزن دست دراز میکند تا مانعِ رفتنهایش شود
التماس میکند نرود
زانو میزند مقابل خدا و برای نرفتنهایش دعامیکند
اما هیچ التماس و دعایی نتوانست نگهاش دارد
گلویش از شدت فریاد زدنها میسوخت امابازفریادها میکشید
بیجان پیراهنِ تصویر مقابل را چنگ میزنداما این سراب از دستهایش سر میخورد
و تصویر پیش چشمهایش جلوتر میرود
مرد سوارِ ماشیناش میشود با سرعتی غیرقابلکنترل رانندگی میکند
پیرزن هنوز زجه میزند برای نرفتنهایش کهصدای سقوطِ ماشین با صدای فریادهایش درهم آمیخته میشود
با تمام تواناش داد میزند: نه، نباید بمیرینباید بمیری
چشمهایش را محکم میبندد مگر میشود مرگاشرا ببیند و زنده بماند
محال بود این کابوس دروغ بود
نفسهای بریدهاش اماناش را میبرند دست رویقلبی میگذارد که از طپش مدتها بود ایستاده بود
ترسیده چشم باز میکند
و سایهی آدمک را میبیند که با چهرهی دلگیرنگاهاش میکند
خشماش را فریاد میکند: همش تقصیر توعه من روبرگردون به روزی که نمیشناختمت اینا همش دروغه اینا ساختهی ذهن منه اون نمرده
اون بخاطر من نمرده نه نمیتونه بخاطر من مردهباشه
نمیتونه بخاطر یک دعوا چشمهاش رو به روی اینزندگی ببنده
هرچقدر بیشتر فریاد میکشید سایهی روی دیوارواضح و واضحتر میشد
تا آنکه صورت جوانی خودش را در سایه میبیند
فریادهایش در گلویش خاموش میشوند
سایه نزدیکتر میآید دستهایش را میگیرد وسپس در تنِ پیرزن فرومیرود
قطره اشکی از چشمهای پیرزن که جاری میشودتمامِ خاطرههای از یاد رفتهاش به مغزش هجوم میآورند
روزهایی را که عزادارِ مسافرش کنجِ اتاق کزکرده بود
آنقدر در عمقِ عمیق دردش سقوط کرده بود کهمادریهایش را فراموش کرده بود
روزهایی را که ازجادهها یک به یک عبور میکردتا شاید انتهای یکی از آنها او را به روشنایی چشمهای مسافرش برساند
روزهایی را که با سرزنش اطرافیان تن داده بودبه پیوندی که هیچگاه دلاش پای این پیمان پایبند نبود
روزهایی که کنارِ آن مرد خندید و درد خندههایشنیمهشبها گلویش را سفت چسبید
روزهایی که دوردانه دخترش یادگارِ مسافرشمردی را پدر میخواند که از خون او نبود
روزهایی که برای همه نقش بازی کرده بود
نقشِ آدمی که خوشبخت بود در کنارِ مردی که از نگیاش هیچ نمیخواست همین که در زندگیاش حضور داشت برایش کافی بود
روزهایی را که هرچقدر هم بازیگر خوبی بودهباشد تناش اما نمیتوانست نقش بازی کند
که در اوجِ جوانی آایمر سراغاش میآیید کهزندانی میشود در سالهایی که مسافرش در زندگیاش بود
که حتی اگر آن آرامِجان نبود اما او در عقدِدائم خاطرههایش مانده بود
با تکِ تکِ صحنههای روزهای گذشتهاش آراماشک میریزد و بیصدا میشکند و قلباش نام او را فریاد میزند
با احساس دستی برروی شانههایش سر بلند میکند
مرگ را همین لحظه میخواهد که مسافرش پیش چشمهایشبود
لبخندی میزند و میگویید: خیلی درد داشت؟
پیرزن بیصدا اشک میریزد سپس سرتکان میدهد وجواب میدهد: روزهایی که نبودی جون داد دلی که برای تو بود
اشکهایش را پاک میکند و میگویید: باید ازدوست داشتنم دست میکشیدی
با صدای لرزان جواب میدهد: دوست نداشتنت کارِمنِ دست و پاچلفتی نبود
میان اشک و بغض هردو میخندند
دستاش را میگیرد و خوب میداند دیگر از اسیریاین دستها قرار نیست آزاد شود
بانگاههایی که هنوز عشقِ عمیقشان دل همدیگررا ذوب میکرد سایه وار از دیوارها عبور و به دنیایِ جاودانهها سفر کردند
بعدها هرگاه آن زن وارد اتاق میشد تصویرِ مادرانهایدر ذهناش نقش نمیبست تنها تصویر پیرزنی را میدید که باچشمهایی پر از اشک و بالبی خندان یک شب میانِ خاطرههایش خوابید
و دیگر طلوع فردای دیگری که آرامِجانشنبود را ندید
و بعد از او هرکه در اتاق پا گذاشت دستنوشتههاییرا خواند که عاشقانه دردهایش را در سطر سطر کاغذهایش گریسته بود
تو رااشتباه بزرگ نامیده بودم
و از خودم "مگر میتوان یک اشتباه را دوست داشت" را بارهاپرسیده بودم
حال دانستهام حتی اگر اشتباه هم باشد
من این اشتباه را عاشقانه دوستتر میدارم
که این احساس هرچقدر غلط من ثانیه به ثانیهاش را زیستهام
نه از این احساس باز میگردم
و نه دیوانگیهایم را رها میکنم
بگذار سرزنشم کنند
هرگز پشیمان نمیشوم از اینکه ترجیح دادهام
در اشتباهِ دوستداشتنات بدبخت بمانم
تا اینکه بدون تو زندگیام پر از خفگی شود
من احمقانه پایبند انتخاب این دل خواهم ماند
اصلا مگر دوستنداشتنات با عقل جور درمیآید؟
یا اینکه از دوستداشتنات دست بردارم؟
این وصلههای ناجور به من نمیچسبد
به منی که بهتر از هرکسی دوستداشتنات را بلدم
که حتی اگر از تو نگوییم
آنقدر یک تو مثل خون در رگهایم جریان دارد
که همه انعکاس تصویرت را درچشمهایم خواهند دید
تویی که در لبخندهایم حضور داری را خواهند دید
میدانی چرا میم.دالجان؟چون عشق همان عطریست که اگر بر دلات بنشیند
عطر آن برای ابد میماند
اصلا کدام قانون این کار را بد قلمداد میکند؟
وقتی لذت میبرم از این حضورت در خودم حتی به غلط
من نفسکشیدم تمامِ لحظههای بودنات را به غلط
باورکن تو فراموشنشدنیترین اتفاق زندگیام هستی حتی به غلط
وجود داری در قلبام به غلط
من زندگیات میکنم حتی به غلط
آخر به خودم قولدادهام هرروز چای تلخام را با حضورت شیرین کنم
و اگر دوستداشتنات را از من بگیرند
چای که هیچ زندگی هم از گلویم پایین نمیرود
شاید بعدها در تاریخ بنویسند
در تباهترین کشور و در زمانهای که "عشق" رو به انقراض دردلها رفته بود
منی بود که تا آخرین نفسهایش دوستداشتنات را زندگی کرد
سایهی آدمک مثل همیشه بیصدا کنارم نشسته بود،به دیوار تکیه میدم وبا یک لبخند توی ذهنم و تو بی انتهاترین جاده قدم میزنم
و با خودم تک تک حرفهای نگفته رو مرور میکنم
لبخندم که عمیقترمیشه بی اراده قطره اشکی از چشمم روی گونهام جاریمیشه
سریع دست میبرم و پاکش میکنم با لبخند میگم: میدونی که معمولا اینجورینیستم نمیذارم چشمهام ببارن
همونطور که به رو به رو خیرهست میگه: مگه قراره بهت جایزه بدن؟
متوجه منظورش نمیشم و خیره بهش منتظر توضیح میشم،عمیق تو چشمهام نگاهمیکنه و میگه: اگه گریه نکنی و جلوی ریختن اشکهات رو بگیری کسی بهت مدال افتخاریا جایزه نمیده،میده؟
لبخندی میزنم و میگم: میدونم ولی من
بقیهی حرفم توی فریاد سایهی آدمک گم میشه رو به روم ایستاده و دادمیزنه: که چی؟ولی تو چی؟ نمیتونی؟ لعنتی وقتی ناراحتی بگو ناراحتی،وقتی عصبی هستیداد بزن،وقتی دلت میشکنه بشین های های گریه کن وقتی اذیت میشی حرف بزن، کمر به مرگحسهاست بستی که چی بشه؟
سرم رو با دستهام فشار میدم و التماسوار بهش میگم:بس کن لطفا
عصبی شونههام رو میگیره و همونطور که تم میده با صدای لرزونشمیگه: بس کنم که تو یک ترسو بمونی؟چرا به خودت نمیای؟هان؟ تاحالا عمیقبه "من"ی که سایه وارتوی دیوارها زندونیم نگاه کردی؟
بیشتر تم میده و ادامه میده: لعنتی میدونی این "من" بخاطرچی و چرا اینجا حبس ابد شده؟
حس میکنم با هر کلمهاش قلبم داره تیکه تیکه میشه توان حرف زدن رونداشتم زمزمه میکنم: تمومش کن
خیره به چشمهام نفس عمیقی میکشه و سری ت میده انگار دیگه عصبینیست اما صداش میلرزه با همون صدای لرزونش میگه: تو قهرمان این قصهها نمیشی،آدمبدها قهرمان هیچ قصهای نمیشن
چشمهای پر از خواهشم بهش بود ولی سایهی آدمک پوزخند میزنه و دورمیشهاینقدر دورکه یادم بندازه جای خالیش همیشه کنارم هست.
و هست.
و هست.
وسالهاست
نبودنهایت بزرگترین دروغ ۱۳ من است
.
به سرزمین افکارِ بیپایان تبعید شدهام
در عمیقترینهایم هرشب سقوط میکنم
اما در این منها هیچ خودمی نمییابم
هنوز در آسمان معلق ماندهام
راستی اگر هرگز خیالِ این آسمان از سرمنپرد چه کنم؟
.
نه رسیدنی
نه شیرینی
حاصل نمیشود
این آرزوها کال ماندهاند
گویی جایی این حوالی نگاهی آرزوهایم رانفرین کردهاست
.
پناه میبرم از شرِ حرفهایشان به آغوشخدایم
.
پرسید: آسمان هم میتواند بخندد؟
جواب داد: آسمانی که من دوستش دارم
کم میخندد اما وقتی لبخند میزند
دلم میخواهد کل جهان کور شوند
تا تنها من خندههایش را ببینم
.
آرامِجان کاش عذر کل دنیا را بخواهی
میخواهم در سیاهی چشمهایت به تنهایی
غرقِ تماشایت شوم
.
شب غربت غریبانهست
خلوت خود با منی که در روشنی روز دستفراموشی سپرده شدهست
و امان از ناگفتههای آن من که تا خودسحر هرچه میگویید تمامی برایش نیست
روبه روش میایستم و نگاهش میکنم و اون در عمیقترین افکارش خیره به نقطهای نامعلومغرق شده؛ سایهی آدمک رو میگم
سایهی آدمکی که مثل همیشه نبود چشمازش برنمیدارم لبخندی میزنم و ازش میپرسم: دوباره چی شده؟
نگاهم نمیکنه اصلا آخرین بار کی بود کهسایهی آدمک نگاهم کرد؟اصلا نگاهِ سایهی آدمک به من چه شکلی بود؟
با معادلههای چندین هزار مجهولی تویذهنم درگیر بودم که صداش به گوشم میرسه که آروم زمزمهمیکنه:دوباره.دوباره.دوباره
منتظر میمونم تا حرفش رو کامل کنه سرشرو میچرخونه سمتم و میپرسه: چرا میپرسی دوباره؟ مگه نمیدونی این قصه هرچی هست همشتکرار و تکرار و تکرار هستش
با حرفش قلبم سخت فشرده میشه بهش جوابمیدم: عادت کردم به پرسیدن سوالهایی که جواب هاش رو خودم بهتر از هرکسی میدونم
پوزخند میزنه و دوباره نگاهش روبرگردونه به سمت همون نقطهی نامعلوم و میگه: میدونی این تکرار از کجا شروع شد؟ ازهمونجایی که حتی"خودم" هم صدای من رو نشنید.نه بهتره بگم حتی خودم همبه من حتی یکبار هم گوش نداد.
هر چقدر نوشتم هیچ منی نخوند.که هرچقدر گفتم هیچ منی گوش نداد.که هرچقدر نشون دادم هیچ منی ندید.
میدونی این تکرار اینقدر تکرار شد کهدیگه حتی از من هم منی نموند
دست هام میلرزه و لبخند روی لبهام بهزور جا میگیره با آرومترین صدای ممکن بهش میگم: چرا همیشه جوری حرف میزنی که انگارهمه چیز برای من تموم شده و نمیشه کمکش کرد هان؟
آروم از جاش بلند میشه به سمتم میاد ودرست رو به روم میایسته به سختی آب گلوم رو قورت میدم و بهش خیره میشم ضربهای بهشونهام میزنه و خیره به چشمهام زمزمه میکنه: چطوری این حرف رو میتونی بزنی هووم؟
بدون اینکه منتظرجوابی بمونه آروم ازمدورمیشه
دلم هوری میریزه نکنه سایهی آدمک برایهمیشه بره
خیره میشم رفتنهاش که برمیگرده سمتملبخندی میزنه و میگه: نگران نباش سایهی آدمکی که اسیر دیوارهاست
و هیچ جایی چشمانتظاری براش نیست حتی آزاد هم بشه نمیره رفتنهای یک سایه مثلِ موندنهایاجباریه.
نوشتناز تو و عشق واگیردارت درد دارد
نوشتن از تو مدتهاست بینهایت درددارد
اما حالا که قلبام از دلتنگی آنقدر درسینه داغ کرده که میسوزد
و چشمهایم را میسوزاند
حالا که آخرین تکه شکستههای این قلبهنوز برای تو میتپد
و این احساسی که اندازهی من نبود
برای نرفتن هنوز بر تنِ روحام چنگمیزند
حالا که دل انحنای صدایت را طلب میکندتا نامام را زیر لب بخواند
و دردِ هضم نشدهی رفتنهایت کلمههایمرا برروی ورقهای کاغذ آب میکند
پس قلم به اجبار باید تا ابد از توبنویسد
آرامِجان باورکن دوستداشتناتانتخابی نبود
وگرنه کدام آدمِ عاقلی را دیدهای کهدلبستهی کسی شود
که دنیایشان موازی همدیگر است
که چشمهایش او را نگاه نمیکنند
که برای ماندن نمیآید
که قلباش برای او نیست
اما من آنقدر هنوز دوستت دارم که درهیچ ذهنی نمیگنجد
یک من، تو را بیشتر از حدِ تواناشدوست دارد
میدانم دست در دستهای او آن طرفدیوارِ جهان هم قدمِ همدیگرید
میدانم کسی را از جهانِ موازی در زندگیامنمیتوانم داشته باشم
پس بهترین غریبهای که تو را در قلباشروشن نگه میدارد،میمانم
برایت همان عاشقِ از دور میمانم
که در همهی حوالی بیحوصلگیهایت
در شلوغترین لحظههای روزگارت
بیشتر از خودش هوای نگرانیات
همان کسی میمانم
که تو را چنان که آخرین جانِ جاناییدوست میدارد
میخواهمدر میانِ بازوهایت
محکوم به حبس ابد بمانم
اسارت در آغوشت
زیباترین زندان برای من است
.
برای همین یکبار زندگی
تا آخرین نفسهای این زندگی
دوستت دارم
.
تپشهای قلبم را به خندههایت وصله کردهام
اگر روزی نخندی جان میدهم
.
مبتلاترینم
به گره تک به تک انگشتهایت
در میانِ دستهایم
از قصهی عاشق شدنمان
هرشب برایم لالایی بخوان
تا آخرین تصویر پشتِ پلکهایم
قبل از چشم بستن،تو باشی
.
در نزدیکترین جای قلبات بنویس تاهرگز فراموش نکند
که یک من جایِ همهی آدمهای این دنیاتو را دوست دارد
.
تکرارِ دوست داشتنات
قشنگترین اتفاق زندگیست
پارسال همین موقعها رو یادم هست
مطمئنم خودش بهتر از من با جزئیات یادش هست
شب دیروقت بود که مهمون خونهش شده بودم
عادتداشت که وقت و بیوقت سراغش برم
بابغضِ سنگینی که داشت خفم میکرد روبه روش ایستاده بودم
نگاهش نوازشم میکرد تاباهاش حرف بزنم
از روزی که تو تاریکی دنیام نورش رو دیده بودم
رفیق شده بودیم
خب رفیقی که همیشه شنوندهس نعمتِ اما من بغضم سنگینتر از این حرفهابود
یک حرف بیخ گلوم چسبیده بود
و بغضی که نمیذاشت اون حرف به زبونم بیاد
امانگاهِ مهربونش منتظر بود
بااینکه نگفته همهی حرفهام رو میدونست ولی بازم منتظربود واژهها اززبونم بالا بیان
باید ازش میخواستم کمکم کنه برای یک خداحافظی ولی من میترسیدم
برای من خداحافظیها بوی مرگ میدادن
نمیخواستم به عنوان عزادار خرما بالاسرقبر خیرات کنم
و بگم مُرد فاتحه بخونید روحش شاد شود
درحالی که اگه خداحافظی میکردم حتی دیگه روحی هم نبود برای شاد شدن
دردِ گلوم چشمهام رو اذیت میکرد
برهوت پر از سوزوسرما میشد سرتا سر وجودم وقتی فکرمیکردم بایدخداحافظی کنم
نزدیکترشد بغلم که کرد طوفان درونم خوابید
شنیدم صداش رو که زمزمه وار گفت"پناه بیار از ترست رهات میکنم"
همون شب پناه بردم به کسی که پناهگاهِ همه بود
حالا چرخ گردون گذشته و همون شب بازم بیوقت مهمونش شدم
دوزانو جلوی همدیگه نشسته بودیم هنوزم نگاهش روح رو نوازش میکرد
حالا میفهمم پناه که شد
خداحافظی اگرچه تلخ ولی باعث مرگی نشد
بهم نشون داد اگه به وقتش دست ت بدم
رها میشم
سبک میشم
اما به این معنی نیست دیگه عاشق نباشم
من هنوزم عاشقی میکنم
درپناهِ کسی که پناهگاهِ همیشگی منِ
دلتنگیهای تنلبار شدهام
برایم گلستان نمیشود
میسوزد میسوزاندم
.
بیا و بمان
تا سپیدی تک به تکِ تارِ موهایمان
تا اولین لمسِ زبری دستهایمان
تا آخرین چین و چروک صورتهایمان
.
چشمهایتجهان من بود
رفتیو با رفتنات
چشماز کل جهان بستهام
خودمجان
دردنیایی که آدمهایش مانند آفتابپرسترنگ عوض میکنند
که بین دروغهای شاخدارِ سربه فلککشیدهشان غرق شدهاند
و آنقدر زیرنقابهایشان ماندهاند
که خودِ حقیقیشان را فراموش کردهاند
تو خودت باش
همان منِ رنگ خاکستری باش
در این روزگاری که بازیگراناش بیشمارند
تو ثابت کن
خودت بودن مهارتیست که این بازیگرانندارند
ای تقریبا ۳۰۰ نفری که هرروز بهم سر میزنید
بیایید آشنا بشیم باهم دوست بشیم
مثل رابین هود فقط به آمار وبلاگ کمک نکنید
دلم میخواد از خودتون برام بگین
و از حس و حالتون با خوندن وبلاگم
اینجا از خودتون برام بنویسید
من خوشم میاد آدمها رو بخونم و بشنومشون
مخصوصا شماهایی که اینجا هستین و به من سرمیزنین
پس بگو از خودت از حالِ دلت
قول میدم با دوتاچایی بشینم رو به روتون و تا وقتی خودتون خسته نشدین از گفتن گوش بدم بهتون
دوستداشتنِ بیسرانجامات چه میشود؟
عرض اتاق را قدم میزنم
و به سوالِ بیجوابِ این روزهایم فکر میکنم
فکرم از تو که پُر میشود
قلبام بیتابی میکند
چشمهایم را میبندم
به امید ردی از تو برای آرام کردنِ بیقراریهای کودکانهی دلام
خاطرههایم را زیر و رو میکنم
ولی تصویرت با دیگری در ذهنام نقش میبندد
صدایم در نمیآید
یکی دست در دستهایت در سرم قدم میزند
اما از دستهای من کاری برنمیآید
عاشقانههایت را با غیر که میبینم
دلام میسوزد
نامات را زیر لب زمزمه میکنم
سمتام برمیگردی اما نگاهات هیچ از تو را برایم تداعی نمیکند
دور شدهای در ذهنام
آنقدر دور که انگار هیچگاه بودنات واقعی نبود
از کابوسی که تعبیرش فراموش کردنات بود
چشم به واقعیتها باز میکنم
فراموش کردنات جزو محالترینهاست
نمیبینمات
نمیشنومات
اما هربار در قلبام از نو میسازم
موهایترا
لبخندهایترا
چشمهایترا
راستی گفته بودم چشمهایت آن روز دیدار نگذاشت یک دل سیر خودت راتماشا کنم؟
من در قلبام تو را قاب گرفتهام
نه میتوانم غیر از تو را با این دل آشنا کنم
نه میتوانم صدایی جز صدای تو را بشنوم
میدانی دوستداشتنِ بیسرانجامات چه شد؟
تو بیآنکه فردای رفتنات را دیده باشی
مرا نخواستی و برای ابد رفتی
و من چقدر خدا خدا کردم
یا تو را یا دلِ از دست رفتهام را بازگرداند
اما گویا خدا در امور عاشقانه هیچگاه دخالت نمیکند
قاصدکخیالات را رها میکنم
و قابِ عکس جامانده از چشمهایت برپشتِ دیوار پلکهایم را دور میاندازم
شیشهی زندگیام را از خاطرههایت پاکمیکنم
این مرگ را ذره ذره مینوشم
این درد را با چشمهایم بالا میآورم
تا تپیدنِ دلام حرام نشود
تا دوستداشتنات را آلودهی گناه نکنم
نبودنات تقصیر هیچکدام از ما نبود
حقیقت این است
که جهان با تمامِ بزرگیای که دارد
گوشهی تنگ و تاریکاش را نصیبام کرد
جایی که دلِ دیوانهی من برایش زیادیبود
برای همین تپیدنهایش را تاب نیاورد
این جهان از اول مرا با تو نخواسته بود
یک دنیا واژه پشتِ درِ مغزم پلاس شدهاند
که اگر وقت کنم ببافمشان به سر قلم
قطعاً اینجا را کمی نونوار خواهم کرد
امروز با رسیدن یک بستهی پستی که انتظارش را هم نداشتم
فعلاً بهانهای یافتهام تا کمی بنویسم
در سرمای اتفاقهایی که چند وقت اخیر از سر گذراندم
اینکه از طرف یک انتشارات برای چاپ کتاب حمایت مالی شوم یک خبر بسیدلگرم کننده بود
درست مثل لذت نوشیدن یک چای داغ در وسط برف برایم خوشایند بود
گرمای زیرپوستی دارد فکرکردن به اینکه نوشتههایت همانهایی که بچههایتهستند با رسمیت شناخته شوند
بروند به کتاب فروشیها
به کتابخانهها
به خانهها و خوانده شوند
درست نمیگوییم؟
قبلتر نوشته بودم نباید در بند این افکار چاپ کتاب باشم
و دلم میخواهد اگر نوشتهای هست آنلاین در اختیار کسانی که میخواهندمرا بخوانند قرار دهم
اما برای یک نویسنده رسمیت نوشتههایش قطعاً لذتبخشترین اتفاق است
هرچند با تمام این حرفها فکر میکنم از این حمایت مالی نتوانم استفادهکنم
تنها یادگاری برایم میماند که روزگاری وقتی از سر خستگی به نوشتههایمنگاه کردم
یادم بیاورد در همچین روزی چقدر دلگرم کننده حمایت شدم
چهفرقی دارد
چندمین تقویم است که از رفتنات میگذرد
هنوز هم این حوالی یادت در من انقلابمیکند
و مهم نیست چقدر بارانِ چشمها گونههایمرا خیس کند
یا چقدر دلام آواز رفتنات را بلندبلند بخواند
این زندگی بی تو از گلویم پایین نمیرود
تو رفتی و دوست داشتنات در من جا ماند
جان به جان من کنند
هنوز هم دوستت دارم
و چقدر شمارِ قدمهایی که میشد هم قدمات بشوند و نشدند
در رفته از دستهایم
نفس میکشم
و چقدر گذشته اما هنوز هم
هوای بیتو از گلویم پایین نمیرود
خیره به دور دورها غرقات میشوم
و شمارِ امیدهایی که شاید دستهایت غریق نجاتام شوند را از یاد بردهام
میدانی همهی اینها بازی روزگار بود
بازی جبرِ جغرافیایی که از من دورت کرد
بازی سرنوشتی که در حساب و کتاباش کنار هم بودنمان به ضررش میشد
بازی دنیایی که از اول مرا با تو نخواسته بود
بیخیال من به دنیا آمدهام
که دلتنگات بمانم
به همان اندازهای که نمیدانی
که پایِ تو بمانم
به همان اندازهای که نمیبینی
که دوست داشتنات بچسبد به زندگیام
به همان اندازهای که نمیفهمی
درباره این سایت